۱۰/۳۰/۱۳۸۴

خواب



ترس از جنگ، نظامی یا اقتصادی، اجتماعی یا عاشقانه؛ دردی‌ست که خواب را می‌کشد. معشوق را از برابر چشمانت می‌رباید تا خاطره‌اش را به گور بری. چشمانِ نیمه بسته، بینیِ نیمه سرخ و لب‌های نیمی گلگون‌ش را. دستی بر پیشانی، سپس تکیه‌گاهِ چانه؛ بالشی برای سر، و خاراندنِ میانِ سینه‌های بلوغ نیافته. زمزمه‌ی ترانه‌ای، نشانی از سنتِ خانوادگی، عشقِ به زندگی، مهرِ دخترانه و لطافتِ خواهرانه. فقط یک اشاره، جرقه‌ای به پهنای زندگی. خانه‌ای نیست شده و آرامشی دست نیافتنی. پناه‌گاهی لازم است، اختفائی ابدی، گوشه‌ای متفاوت و نامتجانس. خانواده‌ایست از دست رفته، برگشت ناپذیر.

۱۰/۲۰/۱۳۸۴

روزی خواهد رفت

سلام رو که گفتی، بغضش گرفت. فهمید که این بار هم نمی‌تونه حرفش رو بزنه. ترسید؛ کو این حرف رو هم به گور ببره. عاشق نبود و این قدر زجر می‌کشید. وای که اگر عاشق بود… کاش که عاشق بود.

از اول نتونست با این جریان کنار بیاد. تو فاصله می‌گرفتی و دیگری فحش می‌دادش. تو کم حرف می‌زدی و دیگری شکایت می‌کرد. تو پشت می‌کردی و دیگری خنجر می‌زد. دوستی‌هاش همه این‌گونه شده. روزی خواهد رفت؛ به دیاری که دوستی نباشد تا زجرش را کشد.

۱۰/۱۹/۱۳۸۴

بیا از عشق سخن مگوییم



نمی‌دانم آیا عاشق‌ت هستم
یا آیا خیالی بیش نیست
نمی‌دانم آیا عاشق‌ت هستم
گرچه می‌دانم چنین گفتم

زیرا عشق چیزی‌ست که درک نمی‌کنم
نتوان توضیح‌اش دهم، نتوان نگه‌اش دارم
ولی امشب این‌جا خواهم ماند
و این آتش را شعله‌ور نگه خواهم داشت
ولی بیا از عشق سخن مگوییم

نمی‌دانم آیا عاشق‌ت هستم
گرچه دردش را احساس می‌کنم
نمی‌دانم آیا عاشق‌ت هستم
یا آیا فقط بازی‌ست که می‌کنم

زیرا عشق چیزی‌ست که درک نمی‌کنم
نتوان توضیح‌اش دهم، نتوان نگه‌اش دارم
ولی امشب این‌جا خواهم ماند
و این آتش را شعله‌ور نگه خواهم داشت
ولی بیا از عشق سخن مگوییم


[Thanks to My Reticence - ۱۹ دی‌ماهِ ۱۳۸۴ ]

۱۰/۱۶/۱۳۸۴

هیچ

Escape, Heech, Parviz Tanavoli"Escape, Heech, Parviz Tanavoli"

هیچ نخواهد بود تو را،
هیچ، خواستن‌ای‌ست؛ برای هیچ

پیچشِ مویَ‌ت،
هیچ، سیاه‌چاله‌ای‌ست؛ جاودانگی را امیدی

گرمای نگاه‌ات،
هیچ، مرهمی‌ست؛ تنهایی را درمانی

طعمِ لب‌هایت،
هیچ، تلخی‌ای‌ست؛ مستی را همراهی

سبکیِ شانه‌هایت،
هیچ، نشانه‌ای‌ست؛ پاکی را نمادی

برجستگیِ سینه‌هایت،
هیچ، کوهساری‌ست؛ زندگی را پشتوانه‌ای

اندام غایب‌‌ات اما،
هیچ، نبودنی‌ست؛ داشتنش را ناتوانی

[۱۶ دی‌ماهِ ۱۳۸۴]

۱۰/۱۴/۱۳۸۴

شبح سواره‌رو (محو شو)



ردیف‌هایی از ناظران، جملگی به طرف‌ِ من می‌آیند
می‌توانم احساس کنم لمسِ دست‌های وقیح‌اشان را
همهگیِ این‌ها به سمتِ جایگاه
همهگیِ این‌ها که روزی خواهیم بلعید به یک‌جا
و محو می‌شوند دیگر بار و محو می‌شوند

این دستگاه نخواهد، نخواهد توانست پیوندی بسازد
این تفکرات و فشاری که به زیرشانم
کودکی جهانی باش، از جرگه‌ای
قبل از آن‌که به زیرش کشیده شویم
و محو می‌شوند دیگر بار و محو می‌شوند دیگر بار

تخم‌هایی شکسته، پرندگانی مرده
فریاد برآرند گویی نبردیست برای زندگی
حس می‌کنم مرگ را، می‌بینم چشمانِ پر برق‌اش را
همهگیِ این‌ها به سمتِ جایگاه
همهگیِ این‌ها که روزی خواهیم بلعید به یک‌جا
و محو می‌شوند دیگر بار و محو می‌شوند دیگر بار

روحت را غرق در عشق کن
روحت را غرق در عشق کن

[Thanks to My Reticence - دی‌ماهِ ۱۳۸۴]

۱۰/۱۳/۱۳۸۴

تو



تو خورشید و ماه‌ای و ستاره‌ها توای
و من هرگز نتوان گریزم از تو
می‌کوشی تا فائق آیی بر این آشفته بازار
و چرا، باید به خود ایمان داشته باشم، نه تو؟
دنیا گویی به این زودی به پایانش می‌رسد
پس چرا باید به خود اطمینان داشته باشم؟
تو، من و همه‌چیز گرفتاریم در این آتش
می‌بینم خود را که غرق می‌شوم
گرفتار در این آتش

[Thanks to My Reticence - دی‌ماهِ ۱۳۸۴]

۱۰/۱۱/۱۳۸۴

پاندا

از قیژقیژِ تختش بیدار شد. فکر کرد که مردک دارد کابوس می‌بیند. این چند ماه دوری از یادش برده بود که مردک به جز نقشِ اصلی، هیچ نقشِ دیگری رو تو کابوس‌ها قبول نمی‌کنه. پرید نجاتش بدهد که تازه فهمید خوب تخت حق دارد! آخه دوتا کله رو بالش بود. این رو هم اضافه کرد به صفِ کابوس‌های آیندش.

آن وقت‌ها که هنوز نه هیچ کدومِ آن‌ها و نه من می‌دونستیم که جفتش کیست، یک شب خوابشان رو دیده بودم. از تنهاییم لولیدم پایینِ تختشان. مردک مثلِ همیشه پرید پایین و دوتا متلک بارم کرد. هنوز چند قدم دور نشده بود که پریدم و جایش را پر کردم!

[این‌جا یک پاراگراف به دردِ خودسانسوری گرفتار شد.]