دو‐سه سال پیش تو یه خرابشدهای زندگیم رو تلف میکردم که یه روز زد و یه بچهگربه رو آوردن گذاشتن تو دستم. مثل همهی گربهها بود، جنده! شب سوم تو تنهایی خودم نشسته بودم و به هیچ کوفتی فکر نمیکردم که یه دفعه دیدم داره از پاچم میآد بالا. بردمش و گذاشتمش پشت پنجره و صدای آهنگ رو زیاد کردم. از فردا ظهرش پنجره باز بود، ولی تخمسگ پیداش نشد.
دو‐سه شب پیش – یعنی دمدمای صبح – همونطور که رو پهلو نیمهخواب بودم از پشت گردنم صداش رو شندیم. هنوز میخواست که برگردم و نگاش کنم. ولی اختیاری به بدنم نداشتم و تلاشهای مذبوهانه میکردم. دوباره چشمام رو بستم. از خواب که بیدار شدم – پریدم – پنجره بسته بود و کبوترها پشتش پرواز میکردن. اتاق هم بود گربه نمیداد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر