۱/۱۹/۱۳۸۵

نفرت



لباسی به رنگِ نفرت بر تن داشت. به روی مرز دو عالم دیدمتان. در آغوش گرفتم آن قلبِ شکسته را. و تو دیگر بار به نظاره اِستادی. نگاهِ لب‌ریز از پرسش‌ام. و سکوت همیشگی‌ات. دیگر بار و بیش‌تر در آغوش فشردم‌اش. و تو در سکوت‌ات مرا کشتی.

۱/۱۸/۱۳۸۵

زن آمد، مرد هم...


زن آمد
مرد هم
زندگی شد
مردگی نیز

زن آتشین
مرد خشمگین
زندگی گرم
مردگی ساکت

زن گریست
مرد نیز
زندگی گشت
مردگی نشست

—آکند، نوروز ۸۵