۱۱/۲۲/۱۳۸۴
با تو
آمدم بیرون که ناگاه دوتایتان را دیدم. صدا زدم و شروع کردم به صحبت؛ ولی جوابی نبود. آنقدر که پی بردم برایتان وجود ندارم. همکلاسیهای دبیرستانیتان داشتند کمکم میآمدند، با بحثهای خودمونی، و اخلاقهای باکرگی… دیگر چهرهی همان زمانها را هم داشتید.
راهِ گریزی نبود. گویی با طنابی، با طولی حساب شده، بسته شده بودم تا زجر بکشم. شما من را نمیدیدید و من چیزی جز شما را.
دورِ یک میز نشسته بودید. همه بودند، و یک صندلیِ خالی هم. دیگر خسته شده بودم. آمدم کنارت و دستم را دراز کردم. به جای صورتات، ناتوانیِ خود را یافتم. دوباره سعی کردم… نزدیکتر شدم. دیگر بار نیز. قدمی دیگر برداشتم و چیزی مرا فرا گرفت. از چشمانات به بیرون نگاه کردم؛ با لبهایت سخن گفتم؛ و با دستهایت خود را لمس کردم…
۱۱/۱۳/۱۳۸۴
تو عزیزی
آمدم به خوابات،
و بردمات به سرزمینی،
همه دوستی، همه نیکی.
نیامدی به خوابام،
و در بیداری نه نیز،
راه ندادیم، به سرزمینات.
تو عزیزی،
خود ندانی.
من عزیزم،
خود نخواهم.
مرا سوگندیست،
به بیعشقی.
تو را سیرتیست،
به مهرورزی.
من و تو،
تو و من،
به کجا توان گریزیم؟
و ز هم کجا گریزیم؟
همه شب،
گذشت به توبه،
که مگر رهی گشاید.
همه روز،
چو روی مهرت،
به توام راه نماید.
اشتراک در:
پستها (Atom)