۷/۲۴/۱۳۸۶

سگ‌ها پارس می‌کنند



سگ‌ها پارس می‌کنند
اشک‌هایم خشک می‌شوند
جمجمه‌ام دیگر تحمل ندارد

نوزادان می‌خندند
کودکان می‌میرند
در قلبم دیگر جایی نمانده

منجی من‌ام
منجی توای
از عمرمان چیزی نمانده

از جمجمه‌ات
از قلب‌ات به من ببخش
تو را خواهم پرستید

۱/۲۰/۱۳۸۶

اورشلیم



وقتی بهت می‌گم عاشقتم
عشقمو آزمایش نکن
عشقمو قبول کن
عشقمو آزمایش نکن
چون شاید اون‌قدرها هم عاشقت نباشم

نپرس چه‌جور آهنگی امشب می‌خوام برات بزنم
فقط یکم وایسا
خودت یکم گوش بده
و اگه باید تو یه جعبه بزاریم
حواست باشه که جعبه‌ی بزرگی باشه
با کلی پنجره
و یه در برای رد شدن
و یه شومینه‌ی حسابی بلند
که بتونیم بسوزونیم بسوزونیم بسوزونیم
هر چی رو که دوست نداریم
و خاکسترها رو تماشا کنیم
می‌رن اون بالاها تو بهشت
شاید از همه ور به هندوستان
از اینش خوشم می‌آد

همه‌ی شاه‌های عتیقه اومدن دم در
می‌گن «می‌خوای تو هم یه پادشاه دیرین باشی؟»
می‌گم «خوب آره، خیلی می‌خوام
ولی فکر کنم زمانش دیگه گذشته»
می‌گن «زمان نسبیه
نکنه حرف انیشتن رو درست نفهمیدی؟»
می‌گم «جدی می‌گین؟»
می‌گن «فکر می‌کنی برای چی اومدیم این‌جا
برای سلامتی و این‌چیزهای کوفتی خودمون؟»

همه منتظر منجی‌ان
جهودها منتظرن
مسیحی‌ها منتظرن
همین‌طور مسلمون‌ها
انگار همه منتظر نشستن
خیلی وقته که چشم‌به‌راهن
می‌دونم خودم چقدر از انتظار متنفرم
حتی مثلاً برای اتوبوس و این‌چیزها
یه تلفن مهم
خوب می‌تونم فکرشو بکنم
که چه انتظار کوفتی
دامن همه‌رو گرفته

خوب فکر کنم دیگه وقتشه
وقت ابلاغ خودم
منجی من‌ام
منجی من‌ام
منجی من‌ام

آره، درست شنیدی
منجی من‌ام
می‌خواستم تا سال دیگه صبر کنم
یکم شایعه راه بندازم
بکنمش یه سوپریز بزرگ
ولی دیگه طاقتش رو نداشتم
مثل اینه که یه راز بزرگی داری
داری می‌ترکی که به یکی بگی
این قضیه هم اون جوری بود دیگه
و حالا که بهت گفتم
انگار خیلی سبک شدم
دکتر «ناس‌بام» راست می‌گفت
اون روان‌شناسمه
گفت آزادش کن بره

ده روز تموم رو تو اورشلیم گذروندم
هووووم اورشلیم
اورشلیم دوست‌داشتنی
و تنها چیزی که خوردم زیتون بود
فقط فقط زیتون
خروارها زیتون
ده روز خوش بودم
زیتون دوست دارم
تو رو هم دوست دارم

پس وقتی بهت می‌گم عاشقتم
عشقمو آزمایش نکن
عشقمو قبول کن
عشقمو آزمایش نکن
چون شاید اون‌قدرها هم عاشقت نباشم

۱۱/۲۹/۱۳۸۵

خواب - ۲

دو‐سه سال پیش تو یه خراب‌شده‌ای زندگیم رو تلف می‌کردم که یه روز زد و یه بچه‌گربه رو آوردن گذاشتن تو دستم. مثل همه‌ی گربه‌ها بود، جنده! شب سوم تو تنهایی خودم نشسته بودم و به هیچ کوفتی فکر نمی‌کردم که یه دفعه دیدم داره از پاچم می‌آد بالا. بردمش و گذاشتمش پشت پنجره و صدای آهنگ رو زیاد کردم. از فردا ظهرش پنجره باز بود، ولی تخم‌سگ پیداش نشد.

دو‐سه شب پیش – یعنی دم‌دمای صبح – همونطور که رو پهلو نیمه‌خواب بودم از پشت گردنم صداش رو شندیم. هنوز می‌خواست که برگردم و نگاش کنم. ولی اختیاری به بدنم نداشتم و تلاش‌های مذبوهانه می‌کردم. دوباره چشمام رو بستم. از خواب که بیدار شدم – پریدم – پنجره بسته بود و کبوترها پشتش پرواز می‌کردن. اتاق هم بود گربه نمی‌داد.