۱۰/۰۹/۱۳۸۴

L

چند روزی می‌شد که از سفرِ امتحانش برگشته بود، ولی وقت نکرده بود بیاد طرف‌های ما. پشتِ تلفن یکم غیبت کرده بودیم، ولی…

وقتی اومد تو، گوشیِ تلفن دستم بود و داشتم کارِ عام‌المنفعه (!) می‌کردم. دیدمش و لبخندی زدم. چشم‌هاش برقی زد و دستش رو تو هوا تابی داد. تو یکی‐دو دقیقه‌ای که گوشی دستم بود بی‌تاب بود. کیفش رو انداخت یه گوشه؛ بساتش رو یه جا پهن کرد؛ یکم دور و ورِ اتاق رو گشت. گوشی رو که گذاشتم شروع کرد به پریدن و آمد تو بقلم. چه آرامشی داشت در آغوش داشتن‌اش…

چشمم رو که باز کردم، دیدم لبه‌ی تختم نشسته. ترسیدم؛ ترسیدم که عادت کنم. لبخند زدم و دوباره پلک‌هام رو روی هم گذاشتم. مثلِ همیشه ۷۲ دقیقه‌ی بعد بیدار شدم. نشسته بود پشتِ کامپیوترش و داشت مثلِ یک دانشجوی خوب و یک آدمِ وقت‌شناس، نامه‌هاش رو وارسی می‌کرد. پا شدم و شلوارم رو پوشیدم. لیوانِ یک‌لیتریم رو برداشتم و یه چاییِ دونفره ریختم و حرف‌های روزمره رو شروع کردیم.

ترسم بی‌جا نبود. حالا تا ۷۲ ساعت هم که شده می‌نشینم شاید که پیداش بشه و یه گپِ خودمونی بزنیم؛ شاید که تریاکی باشه برای زهرِ تنهایی.

سرزمینِ پاکی

جوانک برای آخر هفته خانوادش را برده بود به یه کلبه‌ی زیبا تو یکی از صدها روستایِ سرسبزِ شمالی. می‌خواست کمی هم که شده، آرامشِ از دست رفتش رو به یاد بیاره. غافل از اینکه…

یه زنِ جوانی رو هم از دوتا روستا بالاتر گفتن بودن برای این چند روز بیاد کمک. ظاهرِ خیلی ساده‌ای داشت و کارهاش رو خودش انجام می‌داد. وقتی که رسیدن، اونجا بود؛ سلامی کردن و رفتن که چند روزی رو با هم بگزرونن.

درست یادم نمی‌یاد که چطوری گذشت، ولی خوب بود. قبل از رفتن زنِ جوان رو هم مرخص کردن. هنوز یک ساعتی نگذشته بود که جوانک احساس کرد یه چیزی کمه. خودش رو به جاده رسوند و با داد زدنِ «دزد» اولین ماشینی رو که رد می‌شد نگه داشت. بعد از گذشتن از چند‌تا تپه و یه تونل به روستای زنِ جوان رسیدن. پرید پایین و دوید به سمتِ خانه‌‌شون. زنِ جوان که از دور دیدش، اومد جلو و سلام کرد. تا جوانک شروع کرد به توضیح دادن، زنِ جوان با ناامیدی و اطمینان تمامیِ زندگی‌اشان را در اختیارش گذاشت. جوانک خشکش زد. حرفی نداشت که تبدیل به صوت کند. فقط توانست گمشده‌اش رو در بقل بفشارد.

تو صفای روستاییِ خونه‌شون نشسته بود و با مردِ زنِ جوان نرد بازی می‌کرد. زنِ جوان کنارش نشسته بود و دستِ جوانک شونه‌هاش رو گرم می‌کرد. بازی تمام شد و مرد رفت چای بریزد. زنِ جوان گونه‌هاش رو بوسید؛ دوباره، بیشتر. جوانک هم با خجالت گونه‌های او را. وقتِ رفتن بود. نجوایی شنید: «خوش به حال دوست‌دخترت!». و بوسه‌ی لب‌هاشان خاطره‌ای شد برای جوانک که می‌رفت قاتیِ مردم که برای همیشه عزیزی باشد برای گمشده‌اش.

[دی‌ماهِ ۱۳۸۴]

۱۰/۰۷/۱۳۸۴

آوای رهایی



برخیز… از خوابت
پاک کن اشک‌هایت
امروز… می‌گریزیم
رها می‌شویم

جمع کن وسایل‌ات را
و بپوش لباس‌ات را
تا پدرت نفهمیده
تا… رهایی‌امان به درک نرفته

نفس بکش… ادامه بده
جرئت‌ات را… از دست مده
نفس بکش… ادامه بده
من قادر نیستم… یک‌تنه

برایمان ترانه‌ای بخوان
ترانه‌ای که گرم نگه داردمان
سرماییست سخت
سوزیست سخت

می‌توانی بخندی
متزلزل خنده‌ای
آرزو کنیم که رسم و رسوم‌ات
در هم بشکندت
اکنون یکی شویم
در جاودانه آرامشی

آرزو کنیم که خاموش شی… خاموش
آرزو کنیم که خاموش شی… خاموش
آرزو کنیم که خاموش شی… خاموش

[Thanks to My Reticence - دی‌ماهِ ۱۳۸۴]

۱۰/۰۲/۱۳۸۴

Opening!

اشک می‌ریختم، قدم می‌زدم، سیگار می‌کشیدم و عشق‌بازیِ دو نیمه‌ی ماه رو یواشکی دید می‌زمد، که در همین حین گورخر داشت به دنیای مردونه قدم می‌زاشت. حیف که باکره‌ش رو از خیلی وقتِ پیش از دست داده بود.