۶/۰۵/۱۳۸۵

چرا باید برای‌ام مهم باشد؟



آیا کار بیشتر می‌توانستم برای‌ات بکنم؟
یا این‌که من آن آدم نبودم؟
کجاست زندگی‌ای که فکر می‌کردم می‌توانیم در آن سهیم باشیم؟
و آیا باید برای‌ام مهم باشد؟

و آیا کس دیگری تو را بیشتر به‌دست خواهد آورد؟
آیا او مطمئن‌تر از تو به خواب خواهد رفت؟
آیا او خواهد دانست که در بیداری‌اش تو هنوز آن‌جا خواهی بود؟
و چرا باید برای‌ام مهم باشد؟

همیشه کسی برای روی برگرداندن و رفتن هست
و کسی که فقط می‌خواهد بماند
ولی کی گفته که عشق همیشه منصف است؟
و چرا باید برای‌ام مهم باشد؟

آیا باید تو را در همین تاریکی تنها رها کنم؟
جلوی قلب شکسته‌ام را بگیرم
وقتی که هنوز نویدی در راه است
چرا باید برای‌ام مهم باشد؟

—Diana Krall, Why Should I Care

زر و زنگار



خوب، من نفرین‌شده خواهم بود
روحت باز پیدایش می‌شود
که عجیب هم نیست
چون ماه کامل شده
و تو به سرت زد که تلفن کنی
و من این‌جا نشسته‌ام
دست به گوشی
می‌شنوم صدایی را که می‌شناختم
چند سال نوری قبل
که یک‌راست دارد سقوط می‌کند

آن طور که چشمان‌ات را به یاد دارم
آبی‌تر از خایه‌های سینه‌سرخ بود
گفتی شعرهایم تخمی بود
از کجا زنگ می‌زنی؟
یک باجه در شمال
ده سال پیش
چندتا دکمه برایت خریدم
تو برایم چیزی آوردی
هر دو می‌دانستیم که از خاطرات چه خواهد ماند
آن‌ها زر و زنگار می‌آورند

خوب، در صحنه ظاهر شدی
مثل یک اسطوره
پدیده‌ی کثیف
آواره‌ی اصیل
تو بغل‌ام سرگردان شدی
و همان‌جا ماندی
لختی گمشده در دریا
باکره مفت مال تو بود
بله، دخترک نیمه جان
صحیح و سالم نگه‌ات می‌دارد

حالا می‌بینم که ایستاده‌ای
برگ‌های زرد این‌ور و آن‌ور می‌ریزند
و برف بر مو‌هایت نشسته
حالا از پنجره به بیرون لبخند می‌زنی
از آن هتل مزخرف
آن طرف میدان واشنگتن
نفس‌مان ابر سفیدی می‌شود
در هم می‌آمیزد و به هوا می‌رود
با من جدّی صحبت می‌کنی
ما می‌توانستیم مرده باشیم آن‌گاه و آن‌جا

حالا به من می‌گویی
حسرت‌انگیز نیستی
پس یک کلمه‌ی دیگر به‌جایش بگو
تو که با کلمات خوب بازی می‌کنی
و خوب چیزها را مبهم نگه می‌داری
چون حالا قدری از آن ابهام را نیاز دارم
به وضوح این‌ست تمام پرخاش‌ات
آره، خیلی عاشق‌ات بودم
و اگر زر و زنگار پیشکش‌ام می‌کنی
تاوانش را داده‌ام

—Joan Baez, Diamonds & Rust, 1975
Thanks to Wolf

هنگامی که خواب بودی...

...تنها می‌خواستم
به تماشایت بنشینم،
در نوازش‌ات غرق شوم،
و به بوسه‌ات برخیزم.

اما تو دیگر باور نداری...

۶/۰۴/۱۳۸۵

وداع

در آخرین نگاه‌ات
درد وداع را کشیدم
که چه خودخواهانه
سنگینی را
به دوش من
تنهای تنها می‌گذاشت
تا در خیال‌ام
در آغوش گیرم‌ات
و بوسه زنم
بر خاطره‌ی لب‌هایت
و تو را
آن‌چنان که می‌دانم
دوست بدارم