۱۱/۲۲/۱۳۸۴
با تو
آمدم بیرون که ناگاه دوتایتان را دیدم. صدا زدم و شروع کردم به صحبت؛ ولی جوابی نبود. آنقدر که پی بردم برایتان وجود ندارم. همکلاسیهای دبیرستانیتان داشتند کمکم میآمدند، با بحثهای خودمونی، و اخلاقهای باکرگی… دیگر چهرهی همان زمانها را هم داشتید.
راهِ گریزی نبود. گویی با طنابی، با طولی حساب شده، بسته شده بودم تا زجر بکشم. شما من را نمیدیدید و من چیزی جز شما را.
دورِ یک میز نشسته بودید. همه بودند، و یک صندلیِ خالی هم. دیگر خسته شده بودم. آمدم کنارت و دستم را دراز کردم. به جای صورتات، ناتوانیِ خود را یافتم. دوباره سعی کردم… نزدیکتر شدم. دیگر بار نیز. قدمی دیگر برداشتم و چیزی مرا فرا گرفت. از چشمانات به بیرون نگاه کردم؛ با لبهایت سخن گفتم؛ و با دستهایت خود را لمس کردم…
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر