۱۱/۱۳/۱۳۸۴

تو عزیزی



آمدم به خواب‌ات،
و بردم‌ات به سرزمینی،
همه دوستی، همه نیکی.
نیامدی به خواب‌ام،
و در بیداری نه نیز،
راه ندادیم، به سرزمین‌ات.

تو عزیزی،
خود ندانی.
من عزیزم،
خود نخواهم.

مرا سوگندی‌ست،
به بی‌عشقی.
تو را سیرتی‌ست،
به مهرورزی.

من و تو،
تو و من،
به کجا توان گریزیم؟
و ز هم کجا گریزیم؟

همه شب،
گذشت به توبه،
که مگر رهی گشاید.
همه روز،
چو روی مهرت،
به توام راه نماید.

هیچ نظری موجود نیست: