جوانک برای آخر هفته خانوادش را برده بود به یه کلبهی زیبا تو یکی از صدها روستایِ سرسبزِ شمالی. میخواست کمی هم که شده، آرامشِ از دست رفتش رو به یاد بیاره. غافل از اینکه…
یه زنِ جوانی رو هم از دوتا روستا بالاتر گفتن بودن برای این چند روز بیاد کمک. ظاهرِ خیلی سادهای داشت و کارهاش رو خودش انجام میداد. وقتی که رسیدن، اونجا بود؛ سلامی کردن و رفتن که چند روزی رو با هم بگزرونن.
درست یادم نمییاد که چطوری گذشت، ولی خوب بود. قبل از رفتن زنِ جوان رو هم مرخص کردن. هنوز یک ساعتی نگذشته بود که جوانک احساس کرد یه چیزی کمه. خودش رو به جاده رسوند و با داد زدنِ «دزد» اولین ماشینی رو که رد میشد نگه داشت. بعد از گذشتن از چندتا تپه و یه تونل به روستای زنِ جوان رسیدن. پرید پایین و دوید به سمتِ خانهشون. زنِ جوان که از دور دیدش، اومد جلو و سلام کرد. تا جوانک شروع کرد به توضیح دادن، زنِ جوان با ناامیدی و اطمینان تمامیِ زندگیاشان را در اختیارش گذاشت. جوانک خشکش زد. حرفی نداشت که تبدیل به صوت کند. فقط توانست گمشدهاش رو در بقل بفشارد.
تو صفای روستاییِ خونهشون نشسته بود و با مردِ زنِ جوان نرد بازی میکرد. زنِ جوان کنارش نشسته بود و دستِ جوانک شونههاش رو گرم میکرد. بازی تمام شد و مرد رفت چای بریزد. زنِ جوان گونههاش رو بوسید؛ دوباره، بیشتر. جوانک هم با خجالت گونههای او را. وقتِ رفتن بود. نجوایی شنید: «خوش به حال دوستدخترت!». و بوسهی لبهاشان خاطرهای شد برای جوانک که میرفت قاتیِ مردم که برای همیشه عزیزی باشد برای گمشدهاش.
[دیماهِ ۱۳۸۴]
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر