چند روزی میشد که از سفرِ امتحانش برگشته بود، ولی وقت نکرده بود بیاد طرفهای ما. پشتِ تلفن یکم غیبت کرده بودیم، ولی…
وقتی اومد تو، گوشیِ تلفن دستم بود و داشتم کارِ عامالمنفعه (!) میکردم. دیدمش و لبخندی زدم. چشمهاش برقی زد و دستش رو تو هوا تابی داد. تو یکی‐دو دقیقهای که گوشی دستم بود بیتاب بود. کیفش رو انداخت یه گوشه؛ بساتش رو یه جا پهن کرد؛ یکم دور و ورِ اتاق رو گشت. گوشی رو که گذاشتم شروع کرد به پریدن و آمد تو بقلم. چه آرامشی داشت در آغوش داشتناش…
چشمم رو که باز کردم، دیدم لبهی تختم نشسته. ترسیدم؛ ترسیدم که عادت کنم. لبخند زدم و دوباره پلکهام رو روی هم گذاشتم. مثلِ همیشه ۷۲ دقیقهی بعد بیدار شدم. نشسته بود پشتِ کامپیوترش و داشت مثلِ یک دانشجوی خوب و یک آدمِ وقتشناس، نامههاش رو وارسی میکرد. پا شدم و شلوارم رو پوشیدم. لیوانِ یکلیتریم رو برداشتم و یه چاییِ دونفره ریختم و حرفهای روزمره رو شروع کردیم.
ترسم بیجا نبود. حالا تا ۷۲ ساعت هم که شده مینشینم شاید که پیداش بشه و یه گپِ خودمونی بزنیم؛ شاید که تریاکی باشه برای زهرِ تنهایی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر