۱۰/۲۰/۱۳۸۴

روزی خواهد رفت

سلام رو که گفتی، بغضش گرفت. فهمید که این بار هم نمی‌تونه حرفش رو بزنه. ترسید؛ کو این حرف رو هم به گور ببره. عاشق نبود و این قدر زجر می‌کشید. وای که اگر عاشق بود… کاش که عاشق بود.

از اول نتونست با این جریان کنار بیاد. تو فاصله می‌گرفتی و دیگری فحش می‌دادش. تو کم حرف می‌زدی و دیگری شکایت می‌کرد. تو پشت می‌کردی و دیگری خنجر می‌زد. دوستی‌هاش همه این‌گونه شده. روزی خواهد رفت؛ به دیاری که دوستی نباشد تا زجرش را کشد.

هیچ نظری موجود نیست: