۱۰/۱۱/۱۳۸۴

پاندا

از قیژقیژِ تختش بیدار شد. فکر کرد که مردک دارد کابوس می‌بیند. این چند ماه دوری از یادش برده بود که مردک به جز نقشِ اصلی، هیچ نقشِ دیگری رو تو کابوس‌ها قبول نمی‌کنه. پرید نجاتش بدهد که تازه فهمید خوب تخت حق دارد! آخه دوتا کله رو بالش بود. این رو هم اضافه کرد به صفِ کابوس‌های آیندش.

آن وقت‌ها که هنوز نه هیچ کدومِ آن‌ها و نه من می‌دونستیم که جفتش کیست، یک شب خوابشان رو دیده بودم. از تنهاییم لولیدم پایینِ تختشان. مردک مثلِ همیشه پرید پایین و دوتا متلک بارم کرد. هنوز چند قدم دور نشده بود که پریدم و جایش را پر کردم!

[این‌جا یک پاراگراف به دردِ خودسانسوری گرفتار شد.]

هیچ نظری موجود نیست: